۱۳اسفند

ساخت وبلاگ

مثه امروز بعدازظهر داشتیم چت میکردیم

یهو ازم خواستگاری کرد منم بدون هیچ شکی قبول کردم

گفت داره بارون میاد بابام صدام زد برم یه سری وسایل تو حیاط جا به جا کنم بیام

چقدر همه چی قشنگ بود و چقدر ساده و زودباور بودم

ما اونجا حتی عکس همو ندیده بودیم ۱۶اسفند عکس همو دیدیم و اون داشت از خوشحالی دیوونه میشد که خدا منو سر راهش گذاشته

منم خوشم اومد ازش و تو تصوراتم همون تصویر ازش داشتم

خیلی قشنگ بود حس مون تو اون روزا و لحظه ها و همش می‌گفت آرامش گم شده این سال ها م هستی

می‌دونی الان خیلی خنده داره ها این کارا حرفا یا مثلا یکی تعریف کنه با این چهار خط نوشته عاشق شده و چهارده ساله داره میسوزه و دیگه آینده ای هم ندارن

ولی همین چهار خط نوشته منو مجنون و دیوونه کرد و تو بدترین شرایط و حالت رها شدم و این وحشتناک بود

سکوت کن سکوت کن سکوت حرفه اخره...
ما را در سایت سکوت کن سکوت کن سکوت حرفه اخره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eshghe2divooone2 بازدید : 20 تاريخ : شنبه 11 فروردين 1403 ساعت: 16:08